چو دلبرم سر درج مقال بگشاید
ز پستهٔ شکرافشان زلال بگشاید
چو مرده زنده شوم گر به خنده آب حیوة
از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید
چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود
چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید
سپید مهرهٔ روز و سیاه دانهٔ شب
مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید
به روز نبود حاجت چو پردهٔ شب، زلف
ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید
پرآب نغمهٔ تردست او ز رود و رباب
هزار چشمه به یک گوشمال بگشاید
عقیق بارد چشمم چو لعل گون پرده
ز پیش لولوی پروین مثال بگشاید
بیاد دوست دل تنگ همچو غنچهٔ ماست
چو جیب گل که به باد شمال بگشاید
به پای شوق کنم رقص و سر بیفشانم
چو دست وجد گریبان حال بگشاید
به چشم روح ببینم جلال او چو مرا
دل از مشاهدهٔ آن جمال بگشاید
حدیث جادویی سامری حرام شناس
به غمزه چون در سحر حلال بگشاید
به مدح دایرهٔ روی او اگر نقطه است
عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید ...